...اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم...
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه ی کوچک...
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
-یعنی همین کتاب اشارت را-
باهم یکی دو لحظه بخوانیم...
ما بی صدا مطالعه میکردیم...
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی...
ناگاه
انگشتهای "هیس!"
مارا از هرطرف نشانه گرفتند...
انگار غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود...!
نظرات شما عزیزان:

پاسخ: آه...عاشق این نوشته ام...
پاسخ: خواهش.
شما هم به من سر بزنین باشه گلم؟؟؟؟؟
پاسخ: چشم حتما.
البته اگه دوست داری بگو
پاسخ: بیخیال... مرسی که میای وبم :)
پاسخ: هه...سئوال نداره دیگه...
.gif)
چرا؟چی شده؟دعوات شده با مامانت؟
پاسخ: نه بابا! دیشب اتفاق های باحالی افتاد...و عجیب! هم بهم خوش گذشت...هم چیزای جالبی فهمیدم...!

.gif)
پاسخ: درباره چی فضولیتون گل کرده دقیقا شوما؟؟؟بگو تا برطرفش کنم! :)

.gif)
از باب تبریک هم خعلی ممنون
پاسخ: مگه شما یکی از دوستای دنیای مجازی من نیستین؟؟؟ :)))
نگین..اینقد قشنگ بود که دلم می خواد گریه کنم!
پاسخ: منم وقتی بار اول خوندمش همچین حسی داشتم... واقعا خیلی خوبه... :)) امشب خیلی احساس غربت میکنم... میخوام برم از خونه بیرون... آخه حال و هوای پاییز از خونه برام آشناتره...

کشتنش
.gif)
.gif)
هستیم باآ ... قهری چیه ؟ میخونمت خواهر م
وقتی وبمو پاکیدم ب فکرش بودم ک روز تولدم ک همین روزا بود ی وب دیگ یا همونو دوباره شروع کنم البته با تغییراتی اما فعلا حوصله شو ندارم ... اطلاع میدم اگ دوباره برگشتم
پاسخ: لیاقتشو نداشتن...ظرفیت وجودشو نداشتن... هه هه! اگه وب شما چرک کف دست باشه وب ما دیگه چیه اونوخت؟؟؟!!! مرسی..."آقا دوسته"... تولدتون مباااااااااارک! :))))) حتما خبر بدین :)
عاالی
پاسخ: حتما.خواهش.
پاسخ: مگه من میتونم واسه "ماه" شعر بد بذارم؟؟؟ :)))
موضوعات مرتبط: شعر ، ،